♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دلم یک برف سنگین می خواهد
از همان برفهایی که یک شب میخوابیدی وصبح
تمام کوچه ها را سفیدی می گرفت
صدای سکوت تمام شهر را پر میکرد و خانه
دلخواهترین جای شهر برایم میشد
دلم یک برف سنگین میخواهد
که دغدغه تعطیل شدن مدرسه تمام آرزوی همان روزم باشد
که صدای رادیو را بلند کنم و خبر شنیدنش مرا از خود بی خود کند
صبح تا غروب مشغول درست کردن آدمی باشم
که جنسش از برف است و تمام نگرانی روزهای بعد خراب شدن و آب شدن آدم برفی ام باشد
دلم همان روزها را میخواهد
همان روزهای برفی ای که فاصله آرزو کردن تا برآورده شدن آرزوها
آنقدر کم و شدنی بود
می خواهم برگردم و آرزو کنم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
محسن صفری 🍀
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
می خواهم برگردم
به روزهایِ خوبی
که دل هایمان خوش بود
به خانه ی مادر بزرگ
برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای
که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد
رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم
و خیس شوم
آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود
می خواهم به روزگاری برگردم
که سفره ی ساده ی مادربزرگ
انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت
و هیچکس از سادگیِ غذا
یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد
آن روزها همه چیز ، بی تکلف و دلنشین بود
همه مان بی توقع ، خوش بودیم
بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم
و از تهِ دل می خندیدیم
دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم
برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده
روز ها گذشت وما از همدیگر دورتر و
دورتر شدیم
و آن دورهمی هایِ جانانه
به خاطرات پیوست
روزهایِ خوب بر نمی گردند
افسوس
ما برایِ بزرگ شدنمان
بهایِ سنگینی پرداختیم
*~*****◄►******~*
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بزرگ شدیم
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن روزها که تنها پدر قهرمان بود
عشق فقط در آغوش مادر خلاصه می شد
اوج بلندی در روی شانه های پدر بود
بزرگترین دشمنانم خواهر برادرهای خودم بودند
بزرگترین درد زخم روی زانوهای زخمیم بود
تنها چیزی که میشکست اسباب بازیهایم بود
و معنای خداحافظ فقط تا فردا بود